تو باور نکن اما من عاشقم به یادم هست آن سوز زمستان را عزیزا... که چون خورشید بر یخبسته جان من دمیدی. بیادم هست آن پاییز غمزا را که.... ... تنها بودم و تنها ، تو اما ناگهان از راه رسیدی ... ...کبوتر وار از این شاخه به آن شاخه پریدی. مقصد، از مقصود ماهم دور تر راه ناهموار بود و همسفر ناجورتر در نهایت ،بی نهایت خفته بود دل مردد بود ،و هم آشفته بود آسمان تاریکتر هر لحظه شد گفتگوها از جنس باران شد جز جدایی چاره ایی بهتر نبود...؟؟؟ یا لحظه ایی شیرینتر از آخر نبود...؟..
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
به وبلاگم خوش امدید
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت
کدهای اختصاصی